بعد از بستن موهای طلایی رنگم وضو گرفتم و با سر کردن چادر نماز سفیدم
به نماز ایستادم. آسمان هنوز هم تاریک بود و عمارت در سکوت کاملی قرار داشت
زیرا همه خواب بودند، اما من باید زودتر بلند میشدم تا میز را برای صبحانه حاضر کنم.
بعد از پوشیدن لباسِ فُرم موهای بلندم را زیر دست مال سر و کلاه فرستادم طوری که
حتی یک تار مو هم بیرون نباشه. در اتاق را باز کردم و چند پلهی باقی مانده را به
سمت راهروی نشیمن بالا رفتم. کنار راهرو درست بالای سقف اتاق من، راهپلهی مارپیچی وجود داشت
و به سمت طبقهی بالا میرفت که اتاق خانم سپهری و اتاق پسرش و دو اتاق مهمان در آن وجود داشت.
طبقهی دوم هم کیمیا خانم دختر خانم سپهری و همسر و دختر کوچولوش عسل بودند. داخل
شهر ما که به داماد خانم سپهری میگفتن داماد سرخانه اما خوب این جا تهران بود و همه
چیز عادی. به طرف آشپزخانه که رفتم وسایل مورد نیاز صبحانه را آماده کردم. آفتاب در حال طلوع کردن
بود که خاله گل پری آمد. خاله گل پری همسر حسن آقا نگهبان و باغبان عمارت بود که
با پسر معلول یازده سالهشان در اتاقک کوچک ته باغ زندگی میکردند و خاله پری هم برای کمک
منبع:یک رمان